خوب گفته اند که باید آدمها را در شرایط بخصوص خودشان شناخت، مثلا دعوا کردن، در
دعوا کردن ممکن است چیزهایی گفته شود که ممکن بود هیچ وقت به زبان آورده نمی
شدند و تنها موقعی که آدم عصبانی میشود به زبان آورده شوند. آن موقع است که آدم
می فهمد طرف مقابلش که بوده است، اخلاقش چگونه بوده است و اصلا خودش را هم
بهتر می شناسد. می فهمد موقعی که عصبانی است چگونه فکر می کند، چگونه
تصمیم می گیرد و کلی چیز های دیگر. اینکه به تعهد هایش، و از همه مهمتر به
اعتقاداتش پایبند است یا نه؟ آخر آدم ها موقع حرف زدن خیلی چیزها می گویند ولی
موقع عمل... همه چیز زیر پا گذاشته می شود. راستش من نیز یکبار یکی از اعتقاداتم
را زیر پا گذاشتم، بخاطر احساسم، ولی پشیمان شدم. بدجور هم پشیمان شدم.
راستش از خودم بدم آمد. آخر لذت دارد وقتی آدم بخاطر اعتقاد و تعهدش پشت پا به
چیزی بزند که ممکن بود زندگی اش را زیر و رو کند، زندگی اش را عوض کند. ولی وقتی
بخاطر اعتقادی که داشت به آن توجهی نمی کند، گذشتن از آن نیز برایش آسانتر
میشود. اصلا به نظر من این اعتقادات نوعی هدف هستند برای زندگی، نوعی مسیر
هستند برای زندگی که وقتی نباشند زندگی نیز بی معنی است. فرق آدمها نیز در
همین است. اینکه اعتقاداتشان، اهدافشان با هم فرق می کند و این اختلاف را می آورد
و گاهی هم دوست داشتن را. آخر همه چیز که یکی بودن نیست. اگر دو نفر عین هم
باشند که زندگی شان یکنواخت می شود. گاهی وقتها وجود اختلاف هست که علاقه
می آورد و به تناسب آن دوست داشتن را.اینم بخاطر داداشی....................
بازدید دیروز : 67
کل بازدید : 150900
کل یاداشته ها : 210